فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت
بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ
امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را
سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با
توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده
ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخدار
قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعههای قبل،
در صندلی چرخدار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش
را میکشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نردههای
چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود، رسید.
با
هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نردهها گرفت و در امتداد نردهها
جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام میداد،
بهطوری که جای پای او در امتداد نردههای اطراف خانه دیده میشد. او چیزی
جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست.
سرانجام، با
خواست خدا و عزم و ارادهی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با
کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او
دوباره به مدرسه رفت و فاصلهی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، میدوید.
او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
سالها بعد، این
پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن
گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در
مسافت یک مایلی شد!
باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری
داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.یک
روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه
عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد
که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما
چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که
داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و
پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها
پرواز کنم.مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس
هرگز نمی تواند پرواز کند.اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در
آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.اما هر
موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت
نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در
نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد
شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از
او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه
زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم
گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی
طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که
چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت
زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.D: