تو خیابون داشتم راه میفرتم ادمایور وا جوری میدیم.لباس های رنگی چشمو جلب خودشون کرده بود..
یه لباس بایه متن خیلی جالب دیدم
متنش این بود :
خواستن همگی مارو دفن کنن🤙🏻🌈ولی هیچکدومشون نمیدونن من یه بذرم💥🍃
عالیه این متن :))
تو خیابون داشتم راه میفرتم ادمایور وا جوری میدیم.لباس های رنگی چشمو جلب خودشون کرده بود..
یه لباس بایه متن خیلی جالب دیدم
متنش این بود :
خواستن همگی مارو دفن کنن🤙🏻🌈ولی هیچکدومشون نمیدونن من یه بذرم💥🍃
عالیه این متن :))
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت
بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ
امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را
سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با
توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده
ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخدار
قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعههای قبل،
در صندلی چرخدار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش
را میکشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نردههای
چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود، رسید.
با
هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نردهها گرفت و در امتداد نردهها
جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام میداد،
بهطوری که جای پای او در امتداد نردههای اطراف خانه دیده میشد. او چیزی
جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست.
سرانجام، با
خواست خدا و عزم و ارادهی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با
کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او
دوباره به مدرسه رفت و فاصلهی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، میدوید.
او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
سالها بعد، این
پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن
گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در
مسافت یک مایلی شد!